داستان های عاشقانه و غم انگیز و گریه دار واقعی ( قسمت دوم )

نظر فراموش نشه ممنون


پــســر : ســـلام عــزیــزم ، چـطــوری ؟ :)

دخــتــر : ســلام گـلـم ، خـیـلی بـد ! {بـا صـدای پـر از بـغـض و نـاراحـت} :(

پسر : چـرا ؟ چـی شــده ؟ 0_o

دخــتـر : بـایــد جـــــدا بـشـیـم . . . ! :(

پــسـر : چــرا ؟!

دخــتـر : یــه خــانــواده ای مــن رو پـسـنـدیــدن واسـه پـسـرشــون ،

خــانـواده مـنـم راضـی انـد {شــروع کـرد بــه گــریــه کــردن} :(

الانـم بـایــد ازت تـشـکـر کـنــم بـخـاطــر هـمـه چـیــز و

بـایــد بــرم خـونـه چــون مـــادر پــسـره اومــده مـیـخــواد مــن رو بـبـیـنـه . . .

پــسـر : اشــکات رو پــاک کــن . . . تـا بـهـتـر جـلـو چـشــم بـیـای !

چــــون مـــادرم نـمـیــخــواد عــروسـش رو غـمـگـیـن بـبـیـنـه . . . ^_^


**********************************************************************************************

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند ، جلوی ویترین یک مغازه می ایستند .
دختر : وای چه پالتوی زیبایی !
پسر : عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری ؟
وارد مغازه میشوند ، دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده . . .
پسر : ببخشید قیمت این پالتو چنده ؟
فروشنده : 360 هزار تومان !
پسر : باشه میخرمش . . . !
دختر : آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟!
پسر : پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر : ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری . . .
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه :
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم .
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن . . .
پسر : عزیزم من رو دوست داری؟
دختر : آره
پسر : چقدر؟
دختر : خیلی !
پسر : یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه !
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم . . .
دست دختر را میگیرد . . .
فالگیر : بختت بلنده دختر ، زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان ، عاشقی عاشق !
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند . . .
فالگیر : عاشق یک پسر جوان یک پسر قد بلند با موهای مشکی و چشمان آبی !
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند ،
پسر وا میرود !
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد ،
چشمان پسر پر از اشک میشود !
رو به دختر می ایستد و میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم !
دختر سرش را پایین می اندازد . . .
پسر : تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی !
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟!
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد . . .

**********************************************************************************************

دختره از دوست دارم های هر شب پسره خسته شده بود


یه شب که پسره اس داد ،


دختره بدون اینکه اس رو بخونه گوشی رو گذاشت زیر بالشش و خوابید .


صبح مادر پسره زنگ زد به دختره ، گفت پسرش مــــرده !


دخــتـره با گــریــه اس آخر پسره رو خوند ، نوشته بود :


تصادف کردم خودمو به زور رسوندم دم درتون ، بیا پایین ببینمت !

**********************************************************************************************


دختر : شنیدم داری ازدواج میکنی . . . مبارکه ! خوشحال شدم شنیدم . . .

پسر : ممنون . . . انشالله قسمت شما !

دختر : می تونم برای آخرین بار یه چیزی ازت بخوام ؟!

پسر : چی می خوای ؟

دختر : اگه یه روز صاحب یه دختر شدی می شه اسم منو روش بذاری؟

پسر : چرا ؟! می خوای هر موقع که نگاش میکنم . . . صداش می کنم . . . درد بکشم ؟!

دختر : نه . . . !!

آخه دخترا عاشـــــــق باباهاشون می شن

می خوام بفهمی چقدر عاشـــــقت بودم . . . !

**********************************************************************************************

صدای بوق زنگ.بوق.بوق.


دختر: توروخدا قطع نکن.میدونم من بد کردم. من کم اوردم. من رفتم با یکی دیگه. اشتباه کردم. حالا دردمو به کی بگم. چرا حرف نمیزنی. الو؟


پسر: چیزی نگو پیشم نمون حتی به لحظه دیگه. خبر اوردن که قلبتو دادی به کسی دیگه. یادته زیر بارون باهاش میخندیدی اروم. میگفتی رویا داری میخواستی باشی با اون. اره خبر اوردن که دلت پیشش گیره. واسه اونی که دوستش داری دلت میره. اخه چرا رفتی تو از کنارم خیلی اسون. منو این گوشه ها گذاشتی خیلی داغون. ها؟
حالا بگو کی میخواد مثل من یادت باشه. کی میخواد تا اخره عمر یارت باشه. تو یه دختری هستی که همه ی دل ها دستته. کیه مثل من که شبها دلواپسته. ها؟. زیر بارون تو خیابون گل دعوارو کاشتی. خیلی ممنون از اینکه تو هوامو داشتی. نه باید بری از جلو چشام گم بشی. سخته ببینم تو بغل غریبه ها خوشی.
سرنوشت خط میزنه هرچی شانس بده. سرنوشت مارو جدا کرد این شانس منه؟. سمت هر بی گناهی و عاشقی میره. اخه نازم گلم تو بگو رسم عاشقی اینه؟. باوجودت شاد میشم من دلمو نمیگم. تو که میدونستی به کسی من دلمو نمیدم. چرا همه ارزوهامو تو سراب کردی؟. خودتو پیشه منو بقیه خراب کردی.
دستام سرد شده دیگه. ضزبانم تنده. دلم ساده ساکت تورو از یادم برده.یادته بهم میگفتی دوست دارم اونم خیلی راحت؟. حالا بگو چی میخوای بهم بگی بی لیاقت. ای خدا بشکنه این دست انسان. بگو دیگه واسه کی ریختی اشکه تمساح؟.
بگو کیو میخواستی همون خوشگله دیگه.؟
تو مایه پایه میخواستی.اره. مشکلت اینه.


صدای بوق اشغال.بوق.بوق.بوق.

**********************************************************************************************

همه چی از چت شروع شد . از اینترنت . کاش هیچ وقت اونجا نمیرفتم و عاشق نمیشدم .

اینکه چه جوری آشنا شدیم و چه کارا کردیم مهم نیست . مهم الانه که دارم از دستش میدم .
بچه مدرسه ای بودم هنرستانی روزی نبود که پسرای خوش تیپ با ماشینای آن چنانی جلوی در منتظرم نباشن. به هیشکی محل نمیدادم اصلا برام مهم نبود توی یه دنیای دیگه بودم .
خیلی از دوستام آرزو داشتن که اون پسرا جای من سمت اونا میرفتن بهم میگفتن خاک تو سرت، دیگه چی میخوای از این بهتر؟ ولی من جوابم نه بود و نه.
عشق چت داشتم . اون قدر تو چت مسخره بازی درمی آوردم که تک تک پسرا میومدن و بهم پیغام خصوصی میدادن و شماره و .
بازم محل نمیدادم میرفتم چت که بخندم ای کاش پاهام قلم شده بود و نمیرفتم .
چند وقتی بود با یکی چت میکردم پسر خوبی بود یه سال ازم بزرگتر بود احساس بدی بهش نداشتم .
عکسشم دیده بود یه جورایی ازش خوشم اومده بود. ولی حتی یه لحظه هم نمیتونستم به دوستی با کسی فکر کنم .
بالاخره اون روز لعنتی رسید و شمارشو داد ازم خواست که بهش تک بزنم تا به قول خودش با هم آشنا شیم (حرف همیشگی پسرا) یه هفته بود که شمارش تو گوشیم بود .
دیگه نت نمی یومد دلم تنگ شده بود واسش دل رو زدم به دریا و یه اس ام اس دادم خیلی زود شناخت و گفت فلانی هستی و
ارتباطمون هر لحظه بیشتر میشد. ولی اسمی از عشق و دوس داشتن نبود انگار واسه همدیگه دو تا دوست اجتماعی بودیم مشکلاتمونو به هم میگفتیم واسه هم راه حل پیدا میکردیم بدون اینکه همدیگرو ببینیم .
یه روز با کلی اصرار و خواهش منو کشوند سر قرار و اونجا اعتراف کرد که خیلی وقته دوسم داره و دیگه نمیخواد واسش یه دوست معمولی باشم .
به قول خودش میخواست عشقش باشم، نفسش باشم، کسی باشم که همه ی زندگیشو باهام تقسیم کنه.
حس خوبی داشتم حس غرور همراه با یه شادی غیر قابل وصف .
یه ماهی گذشت . احساسشو به پام می ریخت . قبل از اون هم که من دوست پسری نداشتم کم کم بهش دل بستم.
بعد از یه ماه که هر روز از دوس داشتنش بهم میگفت، بالاخره به خودم جرات دادم و اولین دوست دارم رو بهش گفتم .
بهم زنگ زده بود و از پشت تلفن از خوشحالی داد میزد. گریه میکرد. توی اتوبان بود. اتوبان هنگام.
بعدها هروقت با هم از اونجا رد میشدیم، پیاده میشد و اون جایی رو که اولین بار بهش گفته بودم دوست دارم و نشونم میداد .
چه روزای قشنگی بود بغلش برام همه چیز بود پناهگاه همه ی بدبختیام .
همیشه شونه هاش از گریه هام خیس میشد و آرومم میکرد . حرفاش، محبتاش،. قلبم برای اس ام اس هاش می تپید .
روزی ۲۰۰ تا اس ام اس به هم میدادیم که ۱۹۹ تاش دوست دارم عشقم، نفسم، زندگیم، هستیم و. بود .
کاش برگردم عقب برگردم و همه ی گذشتمو مرور کنم ببینم چی شد . کجا رو اشتباه رفتم که این شد سرانجامم .
اگه روزی ده بار بهش فک کنم به خدا عین ده با رو گریه می کنم و اشکم میاد پایینو فقط میگم چرا؟ چی شد؟ چرا یهو رفتی؟؟؟
روزهامون با محبت میگذشت دنیا برام رنگی بود عین کارت پستال . دو سالی از دوس داشتن دو طرفمون میگذشت .
هفته ای چهار پنج بار همو میدیدیم . همه ی تهرانو با هم گشته بودیم.
روزای قشنگی بود تا اینکه اون روز شوم رسید عصبانی بودم خیلی عصبانی همیشه توی عصبانیت همدیگرو آروم میکردیم خیلی حالم بد بود.
کاش میتونستم بگم اون روز چم شده بود بهم زنگ زد برای اولین بار نه تنها آرومم نکرد . نمک به زخمم پاشید .
بهش گفتم با هم حرف نزنیم . هیچ کدوم حالمون خوب نیست. یه چیزی به هم میگیم فردا پشیمون میشیم از هم خجالت میکشیم .
گفت نه یا الان حرف میزنیم یا هیچ وقت .
خیلی داغون بود مشکل خودم رو فراموش کردم سعی کردم بفهمم چشه ولی نگفت هرکاری کردم نگفت .
جون خودمو قسم دادم بازم انگار نه انگار .
اونکه اگه یه بار جون خودمو قسم میخوردم تسلیم میشد، خیلی راحت گفت الکی قسم نخور . نمیگم.
نیم ساعت باهاش حرف زدم فقط تو این نیم ساعت قربون صدقش میرفتم ولی نه آروم میشد نه اینکه میگفت چش شده بود .
آخر سر کم آوردم گفتم باشه من قطع میکنم تا تو آروم شی فردا باهات حرف میزنم. گفت به خدا اگه قطع کنی دیگه نه من نه تو بازم چیزی نگفتم .
از درون داشتم خورد میشدم نمیدونستم چش بود و اینکه نمیتونستم آرومش کنم بیشتر عصبیم می کرد یهو گوشی رو قطع کرد .
زنگ زدم Reject کرد . ده بار بیست بار زنگ زدم هر سری قطع میکرد بعدشم گوشیشو خاموش کرد .
دو سه روز کارم این بود که به خطش زنگ بزنم و دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است بشنوم .
خونشونم توی همون هفته عوض کرده بودن و من ازش هیچ شماره ای نداشتم .
دیگه گوشیشو روشن نکرد . اشک شده بود خوراک روزانم چشام از گریه ریز شده بود .
موهامو میریختم توی صورتم تا بابام چشای پف کردمو نبینه و ازم چیزی نپرسه .
به بهانه ی درس خوندن، از ۸ صبح تا ۸ شب مثلا کتابخونه بودم که از زیر نگاه های ریز مامانم فرار کنم .
هرچی خانوادم بیشتر میپرسیدن چی شده؟
بیشتر طفره میرفتم و فشار درس و امتحانا رو بهانه میکردم. یک دقیقه یه بار شمارشو میگرفتم و باز همون زنه که ازش متنفرم .
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد
کلافه بودم یه ماه گذشته بود و حتی یه بار هم باهام تماس نداشت.

هیچ مهمونی ای نمیرفتمو فشار درس و دانشگاهو بهانه میکردم روزامو به امید تلفنش شب میکردم و شبا هم به امید زنگ زدنش گوشیمو روی ویبره زیر بالشم میذاشتم .
هیچ آدرسی ازش نداشتم هیچ تلفنی نداشتم گریه میکردم و گریه هر روز براش ایمیل میزدم ولی خبری نبود انگار آب شده بود رفته بود زمین .
بعد از دو ماه یه روز به خودم نگاه کردم. چشام پف داشت. ۹ کیلو وزن کم کرده بودم ابروهام پر و صورتم پر مو شده بود .
خواهرم همه چیزو میدونست. یه روز نشست پیشم و گفت فکر کن مرد تموم شد .
اگه اون یه بار مرد تو داری هر روز خودتو با اون زنده به گور میکنی .
ولش کن و اون قدر توی اون روزا باهام حرف زد تا تونستم به زندگی عادیم یه ذره شبیه شم .
منو برد آرایشگاه و اصلاح کردم. بعدشم دو سه روز رفتیم شمال. سعی کردم توی دریا خودش و خاطراتشو دفن کنم. هرچی بیشتر به خودم میگفتم فراموشش میکنم، یه چیزی ته دلم میگفت: کی رو خر میکنی؟ خودتو؟ من همه چی یادمه! با کلی بدبختی خاطراتشو توی ذهنم کمرنگ کردم.
سعی کردم خودمو به درسم مشغول کنم. یک ماهی گذشت. یعنی ۳ ماه هیچ خبری ازش نبود تا اینکه یه روز بهم زنگ زد. وقتی شمارشو دیدم میخواستم جواب ندم. دیگه قلبم براش نمی تپید. ولی باز یه دردی رو توی قلبم احساس کردم. خیلی سریع جواب دادم.
خودش بود. همون عشق اول و آخرم. همون که همه ی زندگیمو فنا کرده بود.
فقط جواب سوالاشو میدادم. گفت سلام، گفتم سلام.
گفت خوبی؟ گفتم ممنون.
انگار یه مهر سکوت روی دهنم زده بودن. حتی نمیتونستم بپرسم کجا رفتی؟؟ فقط میخواستم صداشو بشنوم. مطمئن شم که هنوز زنده است.
یه ساعتی پشت تلفن بود. ولی شاید فقط ۵ دقیقشو با هم حرف زده بودیم. هر دو ساکت بودیم.
بالاخره با هزار زور تونست بگه که خواهش میکنم یه بار بیا همدیگرو ببینیم.
نمیخواستم قبول کنم. ولی به خودم گفتم برم بهتره. این جوری همیشه به خودم میگم اون منو ترک کرد. اون فراموشم کرد. هیچ وقت در اینده به خودم فحش نمیدم که بگم تو نخواستی و غرور بیجای تو اجازه نداد دوباره با هم باشین. این شد که قبول کردم و برای فردای اون روز قرار گذاشتیم.
چقدر عوض شده بود. کسی که تو عمرش لب به سیگار نزده بود، ماشینش بوی گند سیگار میداد. طوری که دو سه بار از شدت بو داشتم بالا میاوردم. به روی خودم نیاوردم. اون روزو یادم نمیره. ۷ ساعت پیش هم بودیم.
ولی بازم مثل روز قبل فقط نیم ساعتشو حرف زدیم و بقیش به سکوت گذشت. فقط از گوشه ی چشمم اشکامو پاک میکردم و اونم تند تند سیگار میکشید. یه هاله ای از ابهام و چیزای گنگ جلوی رومه که نمیتونم روی کاغذ بیارم. ولی دوباره خواست که با هم باشیم. خواست جبران کنه. اعتراف کرده بود که اشتباه کرده. یه سوء تفاهم الکی اونو به این روز انداخته. ولی بازم نگفت که چرا سه ماه ترکم کرده بود!
دلم میخواست توی گوشش داد بزنم و خودمو از ماشینش پرت کنم بیرون. بهش بگم بسته. هرچی با زندگیم بازی کردی بسته. برو گمشو . برو بمیر. تو برام مردی. تو سه ماه پیش مردی. ازت متنفرم. دلم میخواست شالمو در بیارم و اون بیست سی تا موی سفیدی رو که کنار شقیقم در اومده بود رو نشونش بدم و بگم این هدیه ی توئه. ولی بازم هیچی نگفتم.
ازم خواست هیچ وقت راجع به این سه ماه ازش نپرسم و من عین یه بچه ی بی پناهی و گمشده ای که بعد از سالها مامانش و کس و کارش رو پیدا میکنه، فقط خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم. اندازه ی سه ماه دلم میخواست توی بغلش باشم. شونه های قوی و مردونش تمام بدنم و محاصره کرده بود. با همه ی توانش منو توی بغلش فشار میداد. حس میکردم هر لخظه استخون هام میشکنه ولی بیشتر خودمو توی بغلش جا میدادم.
دوباره با هم دوست شدیم. ولی به این شرط که من حق ندارم هیچ وقت بدونم اون سه ماه چی شده!
۸ ماه از دوستی دوبارمون میگذره. ۴ ماه اول خیلی خوب بود. ولی باز داره مثل قبل میشه.
کم توجه شده. بی محبت شده. روزی دو سه دقیقه بیشتر باهام حرف نمیزنه و من روز به روز عشقم داره کم و کمتر میشه. کاش حداقل دلیل این کارشو میفهمیدم
من دختر احمقی هستم که عاشقش بودم.
بار اول که ترکم کرد، اجازه دادم که با ماشین از روم رد شه.
بار دوم اومد و مطمئن شد که من هنوز نمردم. من دوباره این فرصتو بهش دادم که اون نفسای آخرو هم ازم بگیره.
هیچ وقت نفرینش نمیکنم. دارم از دستش میدم . ولی اون قدر احمق و کودنم که هنوزم دوسش دارم.
توی این ۳ سال خیلی بهم هدیه داده:
تنهایی هام، اشکام، عقب موندن از زندگیم، ادامه ندادن کلاس ورزشی که میرفتم اونم دقیقا وقتی که مربیم مطمئن بود میتونم قهرمان کشوری رو به دست بیارم، موهای سفید کنار شقیقم، بی توجه شدن به درس و دانشگامو. همه هدیه های ارزشمندی اند که عشقم برای مناسبتای مختلف بهم داده.
تنها حرف من به تو که عشق اول و آخرمی اگه یه روز اتفاقی این مطلبو خوندی:
اشکالی نداره، ما هم خدایی داریم!!!

**********************************************************************************************

رفتم جلو در که سیاوش که پسر داییم هست و ببینم کسی پیشش بود منم رفتم کنارشون ازش پرسیدم چند سالته.هم سن بودیم.
چند روز بعد سیاوش و دیدیم ازش پرسیدم پسره چیزی بهت نگفته؟ ازش شمارمو خواسته بود که گفته بود با کسی دوست نمیشه.اخه من 3 سالی میشد با هیچ پسری نبودم.دیگه حرفی نشد در موردش تا یه مدتی. یه شب که همگی خونه ی مامان بزرگم بودیم ازش پرسیدم بازم چیزی بهت گفته که دوباره گفته بوده به سیاوش گفتم شمارمو بده بهش

وقتی فرستادش همون موقع بهم اس ام اس داد منم مثلا نمیشناسم که کیه جوابشو دادم که شمارمو از کجا اوردی و کی هستی و نگفت کیه.میخاست ببینمش که بشناسمش چند روز بعد ک داشتیم با هم صحبت میکردیم گاف داد به اسم اصلی خودش قسم خورد منم مثلا اون موقع شناختمش. بهش گفتم من نمیتونم دوست دخترت باشم فقط در حد یه دوست عادی اونم قبول کرد.اصلا از پسرا خوشم نمیومد.ما تو نیمه ی دوم مهر با هم صحبت کردیم شاید بعد اولین صحبتی که با هم داشتیم دو بار دیگه با هم حرف زدیم تا آبان ماه که گفت این جوری نمیتونه منم اصلا برام مهم نبود گفتم باشه خدافظ

بود و نبودش مهم نبود واسم حتی یه لحظه ام یادش نمی افتادم
دیگه نه از اون خبری شد نه من تا اسفند ماه شب چهار شنبه سوری بود دیدمش یه لحظه
چند روز بعدش سیاوش بهم گفت که گفته کاش باهام بود. تو عید بود پیش دختر خالم بودم حوصلمون سر رفته بود یه دفعه یادش افتادم بهش زنگ زدم رفته بود شمال مست بود باهام بد صحبت کرد زنگ زدم به سیاوش گفتم
چند روز بعدش معذرت خواهی کرده بود اما من بدم اومد ازش
نمیدنم چی شد چرا شد اما تو اردیبهشت باهم دوست شدیم.کاش نمیشدمتو مدرسه که بودم اس میدادم بهش روزامون میگذشتن ومن بیشتر بهش وابسته میشدم.باورم نمیشد من به یه پسر ؟؟؟ تو نظرم غیر ممکن بود.یه شب رفتم پارک دیدمش واسه چند دقیقه بعدشم رفت
چند بار دیگه ام هم دیگه رو تو پارک دیدیم.بهش بد عادت کرده بودم.یکم دیوونه بود زود از هر چیزی عصبانی میشد.یه شب باهام خیلی بد صحبت کرد ازش پرسیدم مگه دوسم نداری؟! گفت نه ندارم. اون شب حالم خیلی بد شد اما بعد این که بردنم دکتر بهتر شدم حتی جواب اس ام اس امم نداد کارم شده بود گریه.

عادت کردن از دوست داشتن بدتره.مثل دیوونه ها همش به گوشیم نگاه میکردم که شاید یه اس یا زنگ بزنه که نزدطاقت نداشتم.2 روز بعد بهش اس دادم اونم جواب داد بعدشم معذرت خواهی کرد و دوباره با هم بودیممیرفتم خونه ی مامان بزرگم که بهش نزدیک تر باشم دیگه باورم شده بود که بدون اون سختهچند بار رفتیم بیرون یه بارم با سیاوش اومد خونموناز اون روز به بعد همش احساسش میکردم.دوسش داشتم اما نمیخاستم باور کنم.بهش خیلی گیر میدادم چرا این جا رفتی؟چرا با فلانی رفتی؟چرا تا الان بیرونی؟ چرا نیومدی پیشم و خیلی چیزای دیگه. یه روز عصبانی شد به قول خودش رفته بودم رو مخش. زنگ زد بهم گفت دیگه شمارتو نبینم رو گوشیم!منم بدونه هیچ حرفی قطع کردم دیگه ام زنگ نزدم فرداش به دوستم پیشنهاد دوستی داد با پرویی تماماخه خیلی رو داشت به منم زنگ میزد انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده منم خیلی سرد جوابشو میدادم اما تو دلم از این که زنگ زده بود خوشحال بودم .دیگه زنگ نزد تا یه شب که من دوباره رفتم خونه ی مامانیم منو دید اس داد که غرورم اجازه نمیداد بهت زنگ بزنم.(خدایی پرویی رو داری؟!) هم به من زنگ میزد هم به دوستم بهش هیچی نگفتمازم خواست که برگردم اما من دیگه بهش به حرفاش اعتماد نداشتم همون موقع تصمیم گرفتم که یه کاری کنم عاشقم بشه بعد ولش کنم خوردش کنم.واسه همین قبول کردم اس ام اس بازی شروع شد. هر دقیقه و هر ثانیه از هم خبر داشتیم بیرون بیشتر میرفتیم با هم صحبت تلفنی دیگه وقتایی که نبود انگار که یه چیز گم کردمهمش ناراحت بودم حالم باهاش خوب بود اونم دیگه دوسم داشت هر بار که میخاستم تصمیمو عملی کنم انگار که بخوام خودمو گول بزنم میگفتم هنوز کم دوسم داره.اما حقیقت یه چیز دیگه بود نمیتونستم بدون اون زندگی کنم هر روز دوست داشتم بیشتر میشد. بیشتر نگرانش میشدم شده بود جونم یه روز صبح که از خواب بیدار میشدم اس نداده بود اون روزم جهنم میشد زود زنگ میزدم بهش دلم همیشه براش تنگ بود انقدر دوسش داشتم که وقتی میدیدمش نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم انقدر زیاد که حتی به مامانشم حسودیم میشد که پیش مامانش هست اما پیش من نه. روز و شبم شده بود شایان.

یه روز رفتم خونشون البته به اسرار اون.فکر بد نکنید.انقدر مرد بود که به این چیزا فکر نکنهبغلش کردم تا حالا همچین حسی نداشتم تو اون لحظه هیچی برام مهم نبود . منو آورد خونه یه مامانیم خودشم رفت.
عاشقش شده بودم هیچوقت فکرشم نمیکردم که بتونم یه پسرو انقدر زیاد دوست داشته باشم روزام با عشقم همش قشنگ شده بودن یکم بهم گیر میداد اخه من دوستای زیادی داشتم که هر روز بیرون بودیم خوشش نمیومد منم که فقط اون برام مهم بود به همشون گفتم که دیگه باهاتون نمیتونم باشم عشقم خوشش نمیاد زیاد برم بیرون . تقریبا تنها شده بودم منی که اون همه دوست داشتم فقط چند تا از دوستام مونده بودن برام که با اوناام رابطم خیلی کم رنگ شده بود.
قید هر چیزی و میزدم که با اون باشم دیگه بیشتر به آیندمون فکر میکردم یه دنیا مشکل میدیدم تو راهمون با بابایی که من داشتم حتی فکرشم نمیشه کرد که اجازه بده من با اون ازدواج کنم
باید درس میخوند کارشو درست میکرد خودش میگفت 3 سال دیگه اما تو 3 سال به هیچ جایی نمیرسید خیلی فکر میکردم اما .
با اون همه قول هایی که بهش داده بودم جا زدم بهش گفتم آیندم مهم تر از اونهبابام برام ارزش بیشتری داره اما گفتم که دوسش دارم واسش میمونم همه شرط هایی که گذاشتمو قبول کرد اونم بد دوسم داشت وقتی اینارو بهش گفتم گریه کرد منم صورتم خیس شده بود از اشک اما نذاشتم متوجه بشه الکی هی چرت و پرت میگفتم که بخنده طاقت نداشتم صدای با بغضشو بشنوم بعد از چند تا قول واسه این که دلمونو خوش کنیم که واسه همیم خدافظی کردیم
فردای اون شب بردنم بیمارستان من واقعا نمیتونستم بدون عشقم زندگی کنم همش گریه میکردم همه فکر میکردن که واسه جواب کنکورمه که این جوری شدم کسی خبر نداشت که دلم داغونه از بی خبری دق کردم میخاستم تو تنهایی خودم بمیرم اما تنهام نمیذاشتن خودمو زدم به خواب تا از اتاقم برن بیرون وقتی رفتن انقدر گریه کرده بودم که وقتی صبح مامانم اومد داروهامو بده هنوز بالشتم خیس بود.
از اونم دیگه خبری نداشتم چون خودم بهش گفته بودم نمیتونستم بهش زنگ بزنماون شب بهش گفتم زنگ نزنه اگه بزنه ناراحت میشم اونم واسه اینکه منو ناراحت نکنه زنگ نمیزدحتی از سیاوشم نمیشد بپرسم ازش خبر داره یا نه چون اونم از این که دیگه ما با هم نبودیم خوشحال شده بود . به جز خاطره های قشنگی که باهاش داشتم دیگه هیچی نداشتم ازش
بعد از گذشت چند وقت یه کم حالم بهتره اما با هر چیزی که من و یادش میندازه اشکام در میاد من تو خیالم دارمش یه جوری که انگار دارم باهاش زندگی میکنم باهاش حرف میزنم ازش سوال میپرسم اما سوالام بی جوابن .
هنوزم اسمش که میاد دلم میلرزه من یه عشق و تجربه کردم با شایان.>>

شیوا سهمش از این عشق دیوونگی بود. چون یه روز شایان و با دوست دخترش دید دیگه با هیچکس حرف نمیزد حتی یه بار شایان و آوردم پیشش اما با اونم دیگه حرف نزد.

لطفا نظر فراموش نشه دوستان ممنونم از لطف شما

داستان های کوتاه فوق العاده زیبا و خواندنی.. حتما بخوانید..

داستان های غمگین و عاشقانه گریه دار (2)

داستان های غمگین عاشقانه و واقعی

یه ,تو ,اون ,رو ,روز ,هم ,شده بود ,با هم ,یه روز ,همه ی ,بعد از

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

درسی دانلود ویکی کافی دانلودستان | دانلود بازی, نرم افزار و ... رمان َشین براری love is nice shibafallahi خلاصه کتاب شناخت محیط زیست بنفشه برخوردار telmato sarvhonar مگس پرون